پنجمین سالگرد ازدواج بابا و مامان !
چقدر زود گذشت ! انگار همین دیروز بود ! آن قلبهای بیقرار که در سینه میتپید و آن نفسهای سرشار که امید به رگ رگ زندگی میریخت ! و من زیر آن تور سپید دلی داشتم به وسعت جهانی که جز تو نمی دانستی اش و تو را توی آن نگاهِ سرشار رازی بود که جز من نمی دانستمش ! انگار همین دیروز بود ! تشمالها به عشق می نوازند و دستمالها به مهر برمی آیند و من" لچک "از آستاره و " می نا " از حریر آسمان میستانم برای حنا بستن به دستهای زیست ! و تو کُرِ" چوقا " به وَرِ بیقرار! ، &nbs...