به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد!
بچه که بودم وقتی شبها میدیدم مادرم نصفه های شب با صدای جیغ و داد بچه ها خواب به چشمش نمیاد دنبال یه جای دنج میگشتم و با اوقات تلخی از اینکه گریه ی بچه بیدارم کرده غرزنان به خواب ناز فرومیرفتم و توی دلم میگفتم : اه این مامان هم عجب حوصله ای داره با این گریه های بی امان و... دم صبح که باز مامان پا میشد و میرفت نون گرم میگرفت و بساط صبحانه و راهی کردن بچه های قد و نیم قد به مدرسه با هزار مکافات! تازه می بایست به فکر تمیز کردن خونه و پختن ناهارباشه ! و بازشلوغی بی امان بچه ها و دل خون شدن مامان از بس تذکر میداد بچه برو سر درست! بچه غذاتو بخور! ...