نفس مامان ،آبتین عزیزتر از جاننفس مامان ،آبتین عزیزتر از جان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

آبتین گل پسر مامان

دفتر خاطرات کودکی آبتین جان

اندر حکایت عشق...

                                  کودک درونم دارد بی خیال تام و جری میبیند و همزمان مادر دلواپس درونم دارد کلمات را   توی تاریکی تایپ میکند و نهیب میزند به خودش که این موقع شب چه کاریست نوشتن ؟!   برخیزو برو بخواب که فردا هرجا نشستی دادسخن ندهی که از دست این بچه یکشب خواب راحت ندارم !   اما نمیتوانم ننویسم ...نمیتوانم بگذارم وبگذرم !   بگذار دغدغه های کودکانه ام همیشه همین قدر بزرگ باشند !   اصلا برای نوشتن از تو باید بزرگ بود و دلی داشت...
12 خرداد 1392

این روزها...

        این روزها که بهار زودتر از همیشه به اهواز رسیده و حریر هوا بر تن خوزستان من لطیف ترین   رقص عشق را رقم زده ست !   این روزها که قدت میرسد به دنیای من و دستم را میگیری از ستون مهربانی دلم بالا میروی   و میخواهی گنجشک سرما زده ی سالهای تنهایی را آب و دانه ی مهر بدهی و پریدن از سرمای   درون به سمت ستیغهای روشنی بیاموزی !   این روزها که دنباله ی صدای پرنده ی همسایه را میگیری و قفس را نفس نفس در هم میشکنی   و میدانی چگونه بال در بال رهایی آغوشم را داغ تر از ظهر تابستان جنوب کنی !   این روزها که دندان های کوچک تازه ات را نشانم میدهی و من سعی میکنم بز...
25 بهمن 1391

...این خلق بازرگان

      از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟! دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند ک نج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند این ماهی افتاده در تنگ تماشا را پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند!   " فاضل نظری "   پی نوشت : عکس بالا را بابای آبتین گرفته ! زیباست ...مثل غزل فاضل...
18 دی 1391

حرفهای ناگفته...

  وقتی نوار بالای وبلاگتو می بینم که یه کوچولو بزرگ شدی خیلی خوشحال میشم ! (آیکون من ) نمی دونی چه رنجها کشیدم  به خاطر همین عدد" یک "! چه شب نخوابیها..استرسها..اشکها...بیماریها...استخوون خورد کردم تا همین "یک " که تازه شروع راهه  بالاخره از راه رسیدو شد اولین پله ی مادربودن من ! امیدوارم پله های بعدی پل سلامتی و خوشبختی باشن !... امیدوارم نی نی قشنگ من ! امیدوار! امروز واکسن یکسالگی تو زدی ! من و بابا لبریز از یک دنیا شادی از بزرگ شدن گل پسرمون تو رو مرکز بهداشت بردیم و یه آقایی که من فکر میکنم چهره اش بیشتر برای شغل قصابی خوبه تا تزریقات نوزادان واکسنتو تزریق کرد ! (ضمن عرض ادب حضور همه ی قصابهای محتر...
21 آذر 1391

زیر خط زیست !...

    این استوانه  منشور کوروش هخامنشی نیست! شکلات کاکائوی استوانه ای یاکرم کاراملی هم نیست! ابزار آلات کارگاه سفال هم نیست! این نشانه ی پیشرفت و بالندگی است ! از علامات آرمانشهر و اتو پیا و اینجور حرفهاست...  از دلیلهای خوشبختی و خوش وقتی است! این فیلتر دستگاه تصفیه آبست تنها بعد از20 روز نصب ! اینها سهم ما از دل پاکی کارون بزرگ است...سهم ما از جنوب...سهم ما از زیست سالم! چقدر حالم از این زندگی بهم میخورد! امشب بیمارستان پر بوداز بچه هایی که اکثرشان توی تب میسوختند و مادرانی که نگران بودند ! دانشجویان پزشکی که از شلوغی دست پاچه نشان میداند و بهم ریخته و پریشان ویز...
9 آذر 1391

انسانم آرزوست !

  گاهی سرشارترین سلول جهانم ! سرشار از عشق...سرشار از دوست داشتن... سرشار از بودن و به مهر سرودن... سرشار از چیزی بنام کوچک زیست ! پسرک من! حالا حالا ها خیلی زود است برای تو تا به این مفاهیم بلند برسی اما با تمام وجودم قلب کوچک با تپشهای عمیق و عاشقت را میفهمم ! او راست میگوید ! قلب تو را میگویم !  باید تندتر رج زد این عاشقی را ! باید از تپشهای دل تو یادبگیرم زندگی را ! که یادم باشد  قلبم برای آنها که می خواهمشان باز هم تند تر بزند ! که یادم باشد از کنار خیلی چیزها تندتر بگذرم  ! مثلا از کنار همین روزهای کسل ! این روزهای کسل که دارم فکر میکنم  چرا بعضی آدمها وجدانشان به اندازه ی یک نخود هم نمی رسد...
24 آبان 1391

ماه و ماهی !

  امشب با هم رفتیم بازار ماهی فروشان !....                                                                                                        &nbs...
9 آبان 1391

تاب...تاب !

  سلام نفس مامان این روزها حسابی دلم گرفته ! گاهی وقتا میخوام بنویسم اما دیگه مثل گذشته ها کلماتم یاری نمیکنن! دیروز کچلت کردم و بابا وقتی از سرکار اومد خونه وتو رو با اون قیافه دید دلش ضعف رفت از احساسات‌! وقتی این دلنوشته ها رو که سرانگشتای خسته ی من تو دنیای مجازی برات رقم میزنن میخونی یادت باشه چقدر مامان دلتنگی به دوش کشیده واسه این روزها که تو داری تجربه شون میکنی ! امشب با هم رفتیم پارک ! به زور از تاب جدات کردم ! همش گریه میکردی:تا...تاب...تا....تاب...تاب... وقتی هم داشتیم برگشتیم خونه یه دخمل که اونهم کچل بود! اومد کنار کالسکه ت و عروسکتو گرفت تو جیغ کشیدی و گریه ات منو نگران کرد آخه همین طور دهنت باز ...
17 شهريور 1391

یک نفر هست ...

کی چشمان نازنینت به این دل نوشته ها می افتد و سطر به سطر این پریشان حالی را می خوانی نمیدانم اما این را میدانم که قلبت اگر خون خسته ی مرا به تپش نشسته باید دستهایت پل مهربانی باشند و چشمانت مامن احساس! این روزها تلخی ماجرای زلزله ی آذربایجان شرقی ، چهار سوی جغرافیای دلم را به لرزه نشانده ! و کودکانه ترین شادی های در آوار مانده ی ورزقان سکوتم را به تکامل رسانده !... اینک سرنوشتن دارم که پسینگاه بی پروانه ی خیالی دور ملال آور ترین کلماتش را به جانم ریخته... اینک سر نوشتن دارم که شقایقها ی آبادیِ بی ترانه یِ بودن ،می خوانندم به گریستن و دوباره در هیجانی از امید زیستن و زیستن و زیستن! اینک سر ...
27 مرداد 1391