مامان نوشت
هوا اینقدر گرمه که نمیشه حتی به بیرون رفتن فکر کرد.خداییش دلم پوسید تو این چار دیواری ! اینقدر راه نرفته دارم که خدا میدونه! مفصلهام قرچ و قرچ صدا میدن و همسری میفرمایند از عوارض پیریه!!(حتما شوخی می کنه) تنهایی گاهی بدجور به سراغم میاد و دوست دارم همه ی زمینو باسرعت نور بدوم! گفتم "بدوم" ! چه فعل غریبی! سالهاست ندویدم! از اون سالها که با زانوهای زخمی و خون آلود از بازیهای اعتیادآور به قول مامان: جنگ ظهر/ به خونه برمیگشتم خیلی سال می گذره! چقدر خاله بازی ها زیبا بود! چقدر مامان شدنها بی دردسر بود! من هم یه عروسک از اون قدیمیا که کم پیش میومد مثلشو کسی داشته باشه( مگه اینکه باباش کویتی باشه!!!!!!!! ) داش...