مامان نوشت
هوا اینقدر گرمه که نمیشه حتی به بیرون رفتن فکر کرد.خداییش دلم پوسید تو این چار دیواری !
اینقدر راه نرفته دارم که خدا میدونه!
مفصلهام قرچ و قرچ صدا میدن و همسری میفرمایند از عوارض پیریه!!(حتما شوخی می کنه)
تنهایی گاهی بدجور به سراغم میاد و دوست دارم همه ی زمینو باسرعت نور بدوم!
گفتم "بدوم" ! چه فعل غریبی! سالهاست ندویدم! از اون سالها که با زانوهای زخمی و خون آلود از
بازیهای اعتیادآور به قول مامان: جنگ ظهر/ به خونه برمیگشتم خیلی سال می گذره!
چقدر خاله بازی ها زیبا بود! چقدر مامان شدنها بی دردسر بود! من هم یه عروسک از اون قدیمیا که کم
پیش میومد مثلشو کسی داشته باشه( مگه اینکه باباش کویتی باشه!!!!!!!! ) داشتم . از اونا که پلکاش
باز و بسته میشدن و فقط بلد بود بگه ماما ... ماما و پشت بندش هم یه جیغ بنفش بزنه!
اما نی نی من نه غذا می خورد ! نه پوشک میخواست ! نه شب نخوابی لازم داشت... نه اسهال
میگرفت که مامانشو نصف عمر کنه و نه سرما میخورد و تب داشت ! واکسن هم نداشت !
تازه هروقت حوصله م سرمیرفت مریض شدن نی نی بازی مو گرم تر میکرد و میبردمش یه دکتر که ویزیت
هم نمیخواست و همیشه هم خلوت بود و نمیخواست تا نیمه شب تو مطبش علاف بشی !
تازه از همه مهم تر این که دستش شفا بود و دوا درمونش حرف نداشت وتشخیصش اشتباه نبود !!!
با سنجاق قفلی پشت نی نی آمپول می زد و میگفت خوب شد! نی نی هم در جا خوب میشد!
...
چقدر زندگی ساده و بی تکلف بود!
گاهی وقتها دلم برای خودم تنگ میشه و دلتنگیمو به کلمه میکشونم
یاد روزهای رفته در غبار فراموشی به خیر!