با کاروان خورشید (آبتین در مراسم استقبال از ضریح مطهرحسینی )
چند روز است منتظر این لحظه بودم !
چند روز است تو سینه میزنی با دستهای کوچکت و من دارم به این فکر میکنم که در کوچکی دستانت
چه شور بزرگی نهفته است. امروز من و تو و بابا رفتیم زیارت ضریح مطهر امام حسین(ع) !
چقدر خداوند عشق را بزرگ و وصف ناشدنی آفریده !
رد اشکهای فرشچیان را میشد از عمق جان این نقوش عطش برانگیز دید ! رد خون را میشد باتمام
رگهایت حس کنی ! صدای دمامها ، نوحه خوانی ها ، گردش علم در تب دستها ، پیرزنی که یک
گوشه به سر و سینه میزد و به عربی جملاتی میگفت که مادرانه ترین احساسات آدمی را بدوش
میکشیدند ، پیرمردی که لنگ لنگان و عاشق پیش میرفت ، ایستگاههای صلواتی،
همه و همه جز ءجزء این عاشقی اند!
بگذار که این باغ درش گم شده باشد
گل های ترش برگ و برش گم شده باشد
جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد....
(شعراز :سعید بیابانکی)