نفس مامان ،آبتین عزیزتر از جاننفس مامان ،آبتین عزیزتر از جان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

آبتین گل پسر مامان

دفتر خاطرات کودکی آبتین جان

happy..........happy

  سلام به پسرک مهربون مامان این روزهای تو رو خیلی دوست دارم چون شیرین ادا تر از همیشه ای ! مثلا میری سروقت سجاده سرت رو میزاری روی مهر و میگی: آآآآآآآآآآآآآآ هَََََََََ دَی : یعنی  الله اکبر !  و من و بابا چقدر ذوق زده میشیم !!!! با من دالی بازی میکنی ! ایستاده سوار کامیونت میشی و ما که بهت میگیم بشین ، شیطنت میکنی و لج بازیهات رو ادامه میدی ! مرتب تلویزیونو ( قول خودت tv رو) روشن و خاموش میکنی هزااااااااااااااااااربار پشت سرهم! همیشه دنبال توپهات در حال دویدنی ! کلمات زیر رو هم خیلی زیبا ادا میکنی وجدیدا به دایره ی لغاتت اضافه شدن: تَ تا : قطار تِ تا : کتاب دووووووو ده : جوجه آتی : آبتین ...
19 آذر 1391

با کاروان خورشید (آبتین در مراسم استقبال از ضریح مطهرحسینی )

                چند روز است منتظر این لحظه بودم ! چند روز است تو سینه میزنی با دستهای کوچکت و من دارم به این فکر میکنم که در کوچکی دستانت چه شور بزرگی نهفته است. امروز من و تو و بابا رفتیم زیارت ضریح مطهر امام حسین(ع) ! چقدر خداوند عشق را بزرگ و وصف ناشدنی آفریده ! رد اشکهای فرشچیان را میشد از عمق جان این نقوش عطش برانگیز دید ! رد خون را میشد باتمام رگهایت حس کنی ! صدای دمامها ، نوحه خوانی ها ، گردش علم در تب دستها ، پیرزنی که یک  گوشه به سر و سینه میزد و به عربی جملاتی میگفت که مادرانه ترین احساسات آدمی را بدوش میکشیدند ، پیرمردی که لنگ لنگان و عاشق پیش م...
18 آذر 1391

تو زیباترین آرزوی منی !

  برام هیچ حسی شبیه تو نیست                        کنار تو درگیر آرامشم                            همین از تموم جهان کافیه                                    همین که کنارت نفس میکشم    &...
15 آذر 1391

زیر خط زیست !...

    این استوانه  منشور کوروش هخامنشی نیست! شکلات کاکائوی استوانه ای یاکرم کاراملی هم نیست! ابزار آلات کارگاه سفال هم نیست! این نشانه ی پیشرفت و بالندگی است ! از علامات آرمانشهر و اتو پیا و اینجور حرفهاست...  از دلیلهای خوشبختی و خوش وقتی است! این فیلتر دستگاه تصفیه آبست تنها بعد از20 روز نصب ! اینها سهم ما از دل پاکی کارون بزرگ است...سهم ما از جنوب...سهم ما از زیست سالم! چقدر حالم از این زندگی بهم میخورد! امشب بیمارستان پر بوداز بچه هایی که اکثرشان توی تب میسوختند و مادرانی که نگران بودند ! دانشجویان پزشکی که از شلوغی دست پاچه نشان میداند و بهم ریخته و پریشان ویز...
9 آذر 1391