اندر حکایت عشق...
کودک درونم دارد بی خیال تام و جری میبیند و همزمان مادر دلواپس درونم دارد کلمات را
توی تاریکی تایپ میکند و نهیب میزند به خودش که این موقع شب چه کاریست نوشتن ؟!
برخیزو برو بخواب که فردا هرجا نشستی دادسخن ندهی که از دست این بچه یکشب خواب راحت ندارم !
اما نمیتوانم ننویسم ...نمیتوانم بگذارم وبگذرم !
بگذار دغدغه های کودکانه ام همیشه همین قدر بزرگ باشند !
اصلا برای نوشتن از تو باید بزرگ بود و دلی داشت به وسعت دل بی غبارت !
حکایت اول عشق :
امروز با پدر رفتی پارک و از زیر پرچمهای توی پارک که رد شدی او را متعجب ساختی با کلماتت !
پدر: پسرم این چیه ؟
آبتین : پَشَم
پدر: پرچم کدوم کشور؟
آبتین : ای یان ( ایران) !
پدر:
آبتین :
من:
حکایت دوم عشق:
در را باز میکنم توو پدر هستید لبخند میزنی و دستت را جلو می آوری!
توی دستان کوچکت گل کوچولویی است که آنرا به من میدهی ! نه ..نه
جهان را به من میدهی...عشق را ...هستی را...
پدر میگوید وقتی خم شد گل را بچیند گفتمش نه ! نچینش !
گفتی : مامان !
فدای تو که می دانی باید به مادرت گل بدهی !
راستی توبزرگی یا من ؟
و خدا می داند تو بزرگتری...
دوستت دارم نهایت لطف و مهر خداوندی!
دوستت دارم !