خدایا سپاس !
امشب تولد هفت ماهگیت بود عزیزم اما توکمی بی حوصله بودی
من وبابا تنها مهمونای جشن تولدت بودیم وخیلی هم بهمون خوش گذشت
شمع رو فوت کردیم و شیرینی خوردیم به افتخارحضورت وکلی هم عکس به یادگار گرفتیم و توچقدر آروم
تو بغلم لم داده بودی و نور شمعو نگاه میکردی!
آخ عزیز دلم ! یاد لحظه ای که توی اتاق عمل دکتر صدام زد
...:میخوای پسرتو ببینی -افتادم
تو رو نشونم دادن بلافاصله ! وخدا می دونه چقدر زیبا و معصوم بودی
جیغ هم نمیزدی فقط لباتو به نشانه ی گریستن جمع کرده بودی وپیشونیت به چین نشسته بود
موهات هم خیس وفرفری بود وداشتی نیگام میکردی
به من گفتن چه حالی داری؟
ومن فقط گریستم!
ازسرشوق ...ازسر خوشبختی !
زندگی من !نفسم!
خدای ما خیلی بزرگه........خیلی خوبه........
دلم میخواد ازته دلم فریاد بزنم :
خداجون دوستت دارم ..............متشکرم........... میشنوی ؟!
عاشقتم
توخوب خدایی هستی
کمک کن ما هم خوب بنده هایی باشیم
به خودت قسم عاشقتم
سپاس از هدیه ی قشنگت
سپاس که آبتین عزیز رو به ما دادی
آخه من و بابایی خیلی تنها بودیم
و شعر هم تنها بود
وکلمات به وزن نمی رسیدند
وقوافی ردیف نمی شدند وطرح ها درانزوای خویش به سکوت دل می بستند
سپاس که چشمه ی بزرگ شعری جاودانه را دربرهوت زیستمان جوشاندی !
سپاس بیکران!.....