انسانم آرزوست !
گاهی سرشارترین سلول جهانم !
سرشار از عشق...سرشار از دوست داشتن... سرشار از بودن و به مهر سرودن...
سرشار از چیزی بنام کوچک زیست !
پسرک من! حالا حالا ها خیلی زود است برای تو تا به این مفاهیم بلند برسی اما با تمام وجودم
قلب کوچک با تپشهای عمیق و عاشقت را میفهمم ! او راست میگوید ! قلب تو را میگویم !
باید تندتر رج زد این عاشقی را ! باید از تپشهای دل تو یادبگیرم زندگی را ! که یادم باشد
قلبم برای آنها که می خواهمشان باز هم تند تر بزند ! که یادم باشد از کنار خیلی چیزها تندتر بگذرم !
مثلا از کنار همین روزهای کسل !
این روزهای کسل که دارم فکر میکنم چرا بعضی آدمها وجدانشان به اندازه ی یک نخود هم
نمی رسد وزنش ! گرانی انسان است پسرم ! قحطی آدم است ! و گرنه اگر روزی روزگاری
چشمت به خبری از این سالها افتاد بدان کالایی که به هیچ قیمتی یافت می نشود وجدان است !
اما همین دیروز از فروشنده ای برایت چیزی خریدم که سه قیمت داشت ! یکی چاپ شده روی
جلدکالا یکی روی لیبل جدید که قیمت قبلی را پوشانده بود ! یکی هم روی زبان فروشنده !
هرسه قیمت کلی باهم تفاوت داشت ! دست آخر هم برای اینکه 40تومان(تک تومان) ناقبلش را از
من بستاند مرا وادار کرد که از 60 تومان ناقابلم چشم بپوشم و برایش هزار دلیل داشت !
مادر مثل همیشه معترض بود ! اما آقای فروشنده مرغش یک پا بیشتر نداشت ! از نظر او همه
مقصرند...از نظر من همه مقصریم ! چقدر توی این شرایط بعضی ها سوء استفاده گرند!
حالا تحریم ها که نباید بهانه ای بشوند برای دزدی !
مگر دزد فقط اوست که از دیوار مردم بالا رفته ؟!
عجب زمانه ی بدی شده پسرم !
دارم به حرف مرحوم مادربزرگم !آن پیرزن دانای نقش عشق بردل و مُهرمِهر بر پیشانی میرسم
که همیشه میگفت یک روز آدمخوار ها می آیند !
و ما چقدر می ترسیدم از این قصه ی پرغصه...