نفس مامان ،آبتین عزیزتر از جاننفس مامان ،آبتین عزیزتر از جان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

آبتین گل پسر مامان

دفتر خاطرات کودکی آبتین جان

نامه ی سرگشاده 7

1391/7/14 2:12
نویسنده : مامان آبتین
681 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام آرام جان مادر !

سلام به تو که جان شیرینی و یار دیرین! سلام به تو که قدرت لا یتناهی خداوندگارم را در عمق چشمانت

هر روز به نظاره می نشینم و پس مردمکانت دنیایی از لطف و مهربانی می بینم !

چقدر روزهای تلخ و شیرین در رفت و آمدند و من با تمام  دلم رنجهای مادرانه را به تجربه خاسته ام و

زیباییهای زیست را به سپاس نشسته ام !

این روزها دارم به خودم فکر میکنم ...به این زندگی !...به عشق ... نه ! به فراسوی این همه واژه !

شکسپیر میگوید:"بودن" یا "نبودن" مسأله اینست!

و چقدر فاصله ی این دو فعل اندکست وقتی مادر باشی !

چه کسی می داند دو تا چشم کوچک در هربار چرخش معصومانه شان بار کدام خواهشِ لطیف زندگی را

به دوش میکشند جز چشمهای همیشه بیدار مادر؟!

چه کسی می تواند با هر لب چیدن و گریستن کودکانه روزی هزار بار بمیرد و با هر لبخند معصومانه

هزاران بار متولد شود جز وجود بی آلایش مادر ؟!

این روزها خیلی آرامش ندارم !

این روزها دارم به نهایت مادر بودن میرسم و این را از تپشهای ممتد قلبم که تیر میکشد و هراس دلم با

دردهای فراوانش و عشق به شورش برخاسته در عمق جانم فهمیده ام

مادر که نبودم کودک برایم یک موجود کوچک شیرین و خواستنی بود که سهمم از او تنها لبخندی و

سهمش از من تنها دستی بود به نشانه ی نوازش و بوسه ای به مهر !

مادر که شدم تازه فهمیدم این دست سهم بیشتری دارد و آن گونه سهم عظیمتری!

مادر که شدم دلم به حال تنها کسی که سوخت مادرم بود! چون همیشه منتقد دلشوره هایش بودم و

بی سبب خواندن نگرانی هایش ! و چقدر دلگیرم از اینکه نمی دانستم که عشق چه درد بزرگی دارد!

دردی که باعث می شود دفترچه ی بیمه ات پر از مُهر متخصص های قلب و ....باشد!

دردی که مجبورت میکند نیمه های شب باقرصهای آرامبخش به خواب بروی و صبحگاه با کابوس از بستر

زندگی برخیزی و بروی لب پنجره به آفتاب سلامی دوباره بدهی و ریه هایت را پر کنی از توکل و برگردی به

همان آشپزخانه و با شعله های سرکش دلاشوبه های بی دلیل و بادلیل بسوزی و ...و...و...

دوستت دارم!

و جهانی برایت سلامتی آرزومندم

شادزی !

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مانی
14 مهر 91 4:11
سلام خانمی
هیچ کس جز ما اینایی رو که نوشتی درک نمیکنه
به قول مامانم تا مادر نباشی نمیفهمی چرا بجه عزیزه
خدا پسریت رو حفظ کنه ببوسش


سلام دوست من کاش آدرس وبتو میدادی بهت سر می زدم !
سپاس از نظرت!
الهه مامان یسنا
14 مهر 91 19:39
عزیز دلم حرف دل من رو هم نوشتی. من هم خیلی به مامانم غر میزدم واسه دلشوره های مادرانه اش ولی خودم حالا ... ببوس آبتین گلتو


سلام سپاسگذارم عزیز!
مهسا
3 آبان 91 18:06
سلام به مامان آبتین. من خیلی اتفاقی گذرم به وب شما خورد... خدا پسر زیبا و ناتون رو واستون نگه داره و سایه شما همیشه بالا سرش باشه. راستش وبلاگ آبتین جان خیلی غمگینه. اصلا حس و حال وبلاگای بچه گونه رو نداره. دلگیره...همه چیزش سیاه و تاریکه وبلاگ بچه با قالبهای رنگی و شاد درست بشه. نوشته هاتون هم خیلی قشنگن اما ای کاش 1کم با زبون شیرین و ساده ی بچه گانه مینوشتید تا وقتی بزرگ شد و این وبلاگ رو خوند بیشتر خوشش بیاد. خیلی الفاظتون قلمبه سلمبه است. البته معذرت میخوام فقط نظرمو گفتم مادر عزیز.