نامه ی سرگشاده 7
سلام آرام جان مادر !
سلام به تو که جان شیرینی و یار دیرین! سلام به تو که قدرت لا یتناهی خداوندگارم را در عمق چشمانت
هر روز به نظاره می نشینم و پس مردمکانت دنیایی از لطف و مهربانی می بینم !
چقدر روزهای تلخ و شیرین در رفت و آمدند و من با تمام دلم رنجهای مادرانه را به تجربه خاسته ام و
زیباییهای زیست را به سپاس نشسته ام !
این روزها دارم به خودم فکر میکنم ...به این زندگی !...به عشق ... نه ! به فراسوی این همه واژه !
شکسپیر میگوید:"بودن" یا "نبودن" مسأله اینست!
و چقدر فاصله ی این دو فعل اندکست وقتی مادر باشی !
چه کسی می داند دو تا چشم کوچک در هربار چرخش معصومانه شان بار کدام خواهشِ لطیف زندگی را
به دوش میکشند جز چشمهای همیشه بیدار مادر؟!
چه کسی می تواند با هر لب چیدن و گریستن کودکانه روزی هزار بار بمیرد و با هر لبخند معصومانه
هزاران بار متولد شود جز وجود بی آلایش مادر ؟!
این روزها خیلی آرامش ندارم !
این روزها دارم به نهایت مادر بودن میرسم و این را از تپشهای ممتد قلبم که تیر میکشد و هراس دلم با
دردهای فراوانش و عشق به شورش برخاسته در عمق جانم فهمیده ام
مادر که نبودم کودک برایم یک موجود کوچک شیرین و خواستنی بود که سهمم از او تنها لبخندی و
سهمش از من تنها دستی بود به نشانه ی نوازش و بوسه ای به مهر !
مادر که شدم تازه فهمیدم این دست سهم بیشتری دارد و آن گونه سهم عظیمتری!
مادر که شدم دلم به حال تنها کسی که سوخت مادرم بود! چون همیشه منتقد دلشوره هایش بودم و
بی سبب خواندن نگرانی هایش ! و چقدر دلگیرم از اینکه نمی دانستم که عشق چه درد بزرگی دارد!
دردی که باعث می شود دفترچه ی بیمه ات پر از مُهر متخصص های قلب و ....باشد!
دردی که مجبورت میکند نیمه های شب باقرصهای آرامبخش به خواب بروی و صبحگاه با کابوس از بستر
زندگی برخیزی و بروی لب پنجره به آفتاب سلامی دوباره بدهی و ریه هایت را پر کنی از توکل و برگردی به
همان آشپزخانه و با شعله های سرکش دلاشوبه های بی دلیل و بادلیل بسوزی و ...و...و...
دوستت دارم!
و جهانی برایت سلامتی آرزومندم
شادزی !