اولین مرواریدگل پسرم !
صدف دهانت را بگشای
بگذار یابنده من باشم
بگذار اولین درخشش مرواریدهای نور و رحمت را
من به تماشا بنشینم که نام بلندم
مادر است !
وشبانه هایم بی واسطه بیدارند و روزهایم بی سبب عاشق!
میگویم بی سبب
زیرا عاشقی سبب ندارد ودلیل وبرهان نمی خواهد
می گویم بی سبب
زیرا روشنی ها همیشه بی سبب عاشقند
چرا که در سبب عشق به بار نمی نشیند
چرا که عشق در بی سببی به مرتبت میرسد!....
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...................!
جان شیرین مادر:
امشب اولین مروارید گرانمایه ی زندگی رو توی صدف کوچولوی دهانت پیدا کردم
بی اختیار فریاد کشیدم از سرشوق!
بابا جون هم باناباوری وخوشحالی دندونتو نگاه کرد
آقاجون هم پیش مابود وبسیار خوشحال شد
چه شبی بود امشب!
نمیدونی چقدر خوشحالیم .... نمیدونی تا روزی که خودت پدر بشی وحال بابایی ومنو درک کنی!
عزیزم:
امیدوارم خدا به من و باباجون
و آقاجون و همه ی کسانی که دوستت دارن طول عمر باعزت بده تا پدر شدنت
روهم ببینیم!
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یاکیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟!
اولین مرواریدت مبارک عزیزم!