نفس مامان ،آبتین عزیزتر از جاننفس مامان ،آبتین عزیزتر از جان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

آبتین گل پسر مامان

دفتر خاطرات کودکی آبتین جان

دلتنگی!

  چقدر ماه مبارک رو دوست دارم! دلم خیلی تنگه برای لحظاتی که چشم درچشم ستاره ها به سحر میرسیدم و نفسم پر از عطر صبح صادق میشد! دلم خیلی تنگه برای روزهای معصوم رمضانهای رفته و نمیتونم بنویسم چقدر !" خیلی" واژه ی کمیه برای دلتنگی! خیلی کم! الان نزدیک سحره و تو بعد از کلی جیغ و داد و بازی با عزیز جون خوابیدی و من بیدارم ... حالا که نشد روزه باشم و سعادت نصیبم نشد سحرهای زیبا رو از دست نمیدم ... دلم خوشه که برای خانواده سفره ی سحری و افطار پهن میکنم و بخاطر همین هم شاکرم ! هیچوقت از خدا  جز سلامتی نفس و نفس و رستگاری چیزی نخواستم دعا کن برای من! با دستهای کوچولوت ....با چشمای معصومت... با بزرگی روحت! دعاکن عزیزم ! فر...
22 مرداد 1391

ان مع العسر یسرا

گاهی وقتها به گذشته که فکر میکنم گذر زمان برایم معنی ندارد. توی دنیای یادها و خاطره ها رد پای روزهای تلخ و شیرین را میگیرم و میرسم به خودم که دلواپس روزهای بی بازگشت تا همیشه ی دلتنگی ام! انگار همین دیروز بود سختیهای شیرین نه ماه که فقط ماه اخرش اندازه ی نه قرن به آدم میگذرد حالا باقی اش بماند که استرسها و تحولات روحی و جسمی نمیگذارندت یک دم آسوده گی را به تجربه بنشینی! تحولاتی که بعضی هاشان انرژی ات را و جوانی و نشاطتت را می ستانند و رد پایشان برای یک عمر با تواند و باید با خوب و بدشان بسازی و بپذیری دیگر آن آدم همیشگی و سالم نیستی و کلی رنج مادرانه و دردعاشقانه باید بردوش بگذاری تا کی و چه مجال این زندگی ! ولی با این همه ...
16 تير 1391

سلامی چو بوی خوش آشنایی........

سلام غزل ترانه ی مامان ! سلام  مثنوی بلند عشقم سلام!.... چند روز برات چیزی ننوشتم  یعنی نشد بنویسم... من ، تو  و بابا جون رفتیم روستای پدریت! ... خیلی از اقوام اولین بارشون بود تو رو میدیدن وحسابی برات ذوقیدن!!!!!!!!! حیف که کم موندیم ونشد زیاد از طبیعت بکر اونجا استفاده کنیم! اما خواستم برات بنویسم ها ولی بازم نشد این بار تقصیر خودت بود که با لگد حسابی از خجالت لپ تاپ دراومدی  و من موندم و یه عالمه حرف نانوشته!........... کلی هم از شیطنت هات عکس گرفتم  بزودی میزارم برا ملت ! ... راستی امشب هم زدی طومار احساساتمو درهم پیچیدی گل پسر روی شکم مبارکت جای یه نیش دیدم قرمز ......
16 تير 1391

برای پسرم آبتین

  ر ن گ ی ن ک م ان   بارید باران بر دامن کوه مثل دم اسب بسیار و انبوه   باران که بارید خورشید سر زد گنجشک کوچک از بام پر زد   باران که با نور هم آشیان شد فرزند آنها رنگین کمان شد               سروده ی بابا ...
16 تير 1391

مامان نوشت

  هوا اینقدر گرمه که نمیشه حتی به بیرون رفتن فکر کرد.خداییش دلم پوسید تو این چار دیواری ! اینقدر راه نرفته دارم که خدا میدونه! مفصلهام قرچ و قرچ صدا میدن و همسری میفرمایند از عوارض پیریه!!(حتما شوخی می کنه) تنهایی گاهی بدجور به سراغم میاد و دوست دارم همه ی زمینو باسرعت نور بدوم! گفتم "بدوم" ! چه فعل غریبی! سالهاست ندویدم! از اون سالها که با زانوهای زخمی و خون آلود از بازیهای اعتیادآور  به قول مامان: جنگ ظهر/ به خونه برمیگشتم خیلی سال می گذره! چقدر خاله بازی ها زیبا بود! چقدر مامان شدنها بی دردسر بود! من هم یه عروسک از اون قدیمیا که کم پیش میومد مثلشو کسی داشته باشه( مگه اینکه باباش کویتی باشه!!!!!!!! ) داش...
16 تير 1391

بن نوشت

        به نام خدا   گاهی وقت ها زندگی باهمه ی سختیها وتلخیهایش به لبخندکودکانه ای دگرگونه می شود وهستی درچشمهایی معصومی شکل می بندد وجهان در زلالی نم اشکی به تکامل خواهدنشست براستی که کوه بانخستین سنگها آغاز میشود وانسان بانخستین درد! شهریور برای من زیباترین ماه خداست ماه ماه! ومن همه ی اتفاقات زیبای زیستنم را وهمه ی خواستنیهای خیالی ام را درلابلای روزهای بزرگش به نظاره نشستم در سی امین روزش خدا ی مهر تولد همیشه ترین همراه وشریک لحظاتم را به ارمغان آورد و درهفدهمین روزش به عش...
25 اسفند 1390