یک شب ستاره ریز!
امشب من و تو و بابا رفتیم پارک!
هوا خوب بود...یه شب ستاره ریز! توبا اشتیاق به همه چیز نگاه می کردی
بردمت کنار فواره و تو از سر ذوق جیغ میزدی و می خندیدی
ازهمه جالب تر برای من عشقت به گلهایی بود که حسابی ذهن کوچکت رادرگیر کرده بودند
مدام خودت را به سمت گلها می کشیدی ومی خواستی به آنها دست بزنی!
بعد هم طبق معمول همیشه بردیمت کنار قصر بادی !تا شیطنت بچه های شادو شنگول را تماشا کنی
ومن و بابا توی دلمان بگوییم کاش زودتر بزرگ بشوی و خودت را قاطی این همه بچه از عشق ونشاط لبریز
کنی و ما هم گوشه ای بایستیم وتماشایت کنیم
اما حالا خیلی مانده تا آن روزهای شاد ...من و بابا حتی از تصورش قند توی دلمان آب می شود!
زودی بزرگ شو گل مادر
وما را به آرزوهای بزرگمان برسان!
باشدکه به لطف وکرم کردگار تندرست باشیم وشاد!
آمییییییییییییییین!.........
شیطون بلا با بزرگتر از خودش می پلکه!