جان شیرین مادر!
سلام جان شیرین مادر!
سلام به صداقت نگاه فرشته مانند ولبخندهای بی بدیلت!
چند روز مسافرت بودیم نشد برات بنویسم الان باهمه ی خستگیها میخوام فقط بنویسم به یاد ویادگار!
روز شش فروردین به اتفاق خاله اینا و نی نی شون (زینب جون ) رفتیم خونه ی آقاجون! اما حال عزیز جون
اصلا خوب نبود وعید ما مثل همیشه نشد
تو خیلی سرحال بودی وهمش میخواستی بازی کنی
اما خیلی ناگهانی حالت بدشد وشدیدا تب کردی ونصفه های شب با عزیزجون وآقاجون بردیمت دکتر و
آمپول زدی اما بهترنشدی وما روز سیزده بدر بااسترس تمام برگشتیم شهرخودمون تا تورو پیش یه دکتر
خوب ببریم
من برات تب ولرز کردم واز دیدن رنگ وروی زردت حسابی ترسیده بودم وهمه منو سرزنش می کردن و
می گفتن چرا دست وپا تو گم کردی؟
من خودمو وهمه ی زندگیمو فراموش می کنم اگه لبخنداتو نبینم مامان
یه نخودی بخند تا حال منم خوب بشه
ازخدا میخوام بهت سلامتی بده
وازهمه می خوام برات دعا کنن