تاب...تاب !
سلام نفس مامان
این روزها حسابی دلم گرفته ! گاهی وقتا میخوام بنویسم اما دیگه مثل گذشته ها کلماتم یاری نمیکنن!
دیروز کچلت کردم و بابا وقتی از سرکار اومد خونه وتو رو با اون قیافه دید دلش ضعف رفت از احساسات!
وقتی این دلنوشته ها رو که سرانگشتای خسته ی من تو دنیای مجازی برات رقم میزنن میخونی یادت باشه
چقدر مامان دلتنگی به دوش کشیده واسه این روزها که تو داری تجربه شون میکنی !
امشب با هم رفتیم پارک ! به زور از تاب جدات کردم ! همش گریه میکردی:تا...تاب...تا....تاب...تاب...
وقتی هم داشتیم برگشتیم خونه یه دخمل که اونهم کچل بود! اومد کنار کالسکه ت و عروسکتو گرفت
تو جیغ کشیدی و گریه ات منو نگران کرد آخه همین طور دهنت باز مونده بود و کبود شده بودی از بغض !
و اشکای درشتت پایین میومد !
فدای دل کو چیکت بشم مامان! نمیدونم چرا آوار شدم با این گریستنت!
خیلی عجیب بود ...انگار یه غم بزرگ توی دل کوچیکت منتظر یه تلنگر واسه ی فرو ریختن بود!
امشب خیلی غمگینم ! خیلی...
حتی کلمات هم بغض من و تو رو نمی فهمن ...
بابا گفت بچه اس ! ولی من از بغضت فهمیدم دل بزرگی داری.
بابا گفت : غمگین نباش
من اما دنیای اندوه بودم
بابا گفت : چیزی نیست !
من اما دانستم پسِ پشت مردمکانت دنیایی از مهر داری و دلی به نازکی چینی تنهایی من!
بابا هیچ نگفت...
او خوب میدانست عاشقی رنگی اگر دارد به رنگ چشمهای تو و دلتنگی منست
تاب...تاب!... بابا دنیای مهربانیست
دل من تاب سکوت نمی آورد
تو هم میخندی و زندگی جریان همین لبخندها و دلتنگی هاست...